شهر من پارسوماش

مسجدسلیمان نخستین شهر صنعتی ایران

شهر من پارسوماش

مسجدسلیمان نخستین شهر صنعتی ایران

هدیه نوروز

با سلام و تبریک سال نو به همه دوستان و همشهریان عزیز عیدی من به شما چند دونه عکس دبش از طبیعت مسجدسلیمان است که در تاریخ ۱/۱/۸۶ توسط بهمن گرفته شده است انشااله که لذتشو ببرین بخصوص عزیزانی که در خارج از کشور زندگی می کنند. در

درگذشت هنرمند فقید ایل بختیاری بهمن علاالدین(مسعود بختیاری)

 

تو به دیر و مو به دیر       کوه وست به میونه

مر خدا طاقت بده           دل هر دو مونه

درگذشت اسطوره موسیقی اصیل بختیاری بهمن علاالدین (مسعود بختیاری)را به ایل غیور بختیاری

و خانواده آن فقید تسلیت عرض می نمایم .روحش شاد راهش پر رهرو.

موسیقی بختیاری

بنام خدا

 سلام به همه دوستان و عزیزان  یکماه میشه که سفر بودم جای همه شما خالی البته براتون سوغاتی آوردم

 که بموقع تقدیمتون میکنم. از همه دوستان که کامنت گذاشتن ممنونم.

بی مریم مسعود بختیاری
مسعود بختیاری مسعود بختیاری
 

انگشتر بی نگین سلیمان

گزارشهای روزنامه شرق از مسجدسلیمان

محمد رهبر
هر ماه با سفرنامه شرق
از این شماره قصد داریم ماهى یک بار از تهران خارج شویم و به شهر و روستاى شما بیاییم تا از زیبایى ها و دشوارى ها سخن بگوییم.اولین سفرنامه شرق به دعوت و میزبانى ارسلان جعفرى شهنى یکى از شهروندان مسجد سلیمان صورت گرفته است.از میزبانى او متشکریم و از میزبانان دیگر استقبال مى کنیم!
با دفتر سردبیر تماس بگیرید.

199524.jpg
گفتند راهش سخت است، پیچ واپیچ دارد، حالتان بد مى شود، خسته مى شوید، میزبانان ما یکى ارسلان جعفرى است که از طایفه شهنى بختیارى ها است و دیگرى ابراهیم صالحى است که او هم لر است و بختیارى، ریش  انبوه دارد که آدم را یکسره مى برد به جنگ هاى ایران و توران. بر تخت نشسته ایم در روستاى عنبل و در پشت حصارى ۲۰۰ ، ۳۰۰ بز و گوسفند بى تفاوتند به ما بى آنکه حتى فکر این را هم بکنند که از کجا آمده ایم. آدامس مى جوند گویا. ابراهیم و ارسلان از این دیار مسجدسلیمان اند و ساکن جایى دیگر و این روستاى عنبل زمین اجدادى صالحى است و آن خوى ایلاتى و عشایرى کار خودش را کرده و آنقدر به دامدارى علاقه مندند که این ۳۰۰ _ ۲۰۰ راس را به یاد ایام خوش قشلاق و ییلاق دارند و باید گذاشت به حساب معنویات و نه مادیات. خانواده چوپان دور و بر ما هستند و دوغ مى آورند که از شیر گوسفند است و این مذاق ما آنچنان در هم و برهم است که اصولاً هنوز نفهمیده ام شیر گاو و گوسفند چه تفاوتى دارد. پنج کودک که اختلاف سنشان نهایت یکى دو سال است بر تخت روبه رو نشسته اند و دوتایى آماده اند تا بخوابند زیر سقف آسمان. اگر روز دل شیر مى خواهد که زیر آفتاب بروى و گرما به آدم پس گردنى مى زند، شب تنها وقتى است که مى توان نفسى کشید؛ دادمان مى رود هوا که نکنید این کار را. ابراهیم رفته است به میان بزها و بزغاله را آورده و مى خواهد تبدیلش کند به کباب. به این فریادهاى کاذب ما نیز اهمیتى نمى دهد. با ارسلان مى زنیم به تاریکى. چند تپه ماهور در تاریکى خوابیده اند و دب اکبر و اصغر بالاى سرمان دراز کشیده که مى گوید: در افسانه  هاى بختیارى آمده است که این آسمان روزى نزدیک بود به ما، پیرزنى گوژپشت، قوزش گیر مى کند به آسمان و بله نفرین مى کند که این سقف از سرش دور شود و این مى  شود که الان شده است. ارسلان افتاده است دنبال متل ها و قصه هاى بختیارى که میان جاى پاى نرفته کوچ گم مى شود. کباب حاضر است.
 
برای مطالعه متن کامل گزارشها و رویت عکسها روی لینکهای زیر کلیک کنید.